شالگردنت مچاله در مشت من تاب می خورد.
صبحگاه عطر آن را به مشام می کشم. بوی مویرگهای خنک گردنت ، در سطر سطر بینی ام می نشیند و تا فراسوی سقف جمجمه ام خود را بالا می کشد .
به تصویرت خیره می شوم:
دوربینی در لا به لای آواز سبز جنگلهای خزر ، من و تو را در خلال لحظه ای ناب ؛ تاب نیاورده و پُر صدا خندیده است : چیک!
تو در کنار من ایستاده ای: منعطف و فاتح!
چشمان من در میان چارچوبی فراتر از آهنگ زمان می خندد. و دستان تو به انحنای پهلوی من آویخته است.
شالگردنت هنوز تاب می خورد ، در میان انگشتانم ؛
تمام سلولهایم روی چهارخانه های آبی و قرمز و سفید آن بکوب ، می رقصند.